دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغهای رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است .
فروغ فرخ زاد"
من از نهایت شب حرف می زنم از نهایت تاریکی واز نهایت شب حرف می زنم اگر به خانه من آمدی ، برای من ای مهربان ! چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم فروغ فرخ زاد"
پرنده گفت : « چه بویی چه آفتابی ، آره بهار آمده است و من به جست و جوی جفت خویش خواهم رفت پرنده از لب ایوان پرید مثل پیامی پرید و رفت پرنده کوچک بود پرنده فکر نمی کرد روزنامه نمی خواند پرنده قرض نداشت پرنده روی هوا و بر فراز چراغ های خطر در ارتفاع بی خطری می پرید و لحظه های آبی را دیوانه وار تجربه می کرد پرنده آه ،فقط یک پرنده بود فروغ فرخزاد :: برچسبها:
عاشقانه های فروغ فرخزاد ,
:: بازدید از این مطلب : 1355
من به تو خندیدم چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت